سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
ماورای سکوت
پشت این هیچ بلند هیچ نبود !!
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 9
کل بازدید : 180760
کل یادداشتها ها : 70
خبر مایه


علی گندابی (1)...

جوان لات و بی سرپائی که بر سر یک حرکت جوانمردانه کل زندگیش از این رو به آن رو می شود ...

حالا داستان چیست ؟!

داستان از این قرار است که این علی گندابی اهل همه جور خلافی بوده ، همه کار هم می کرده  ...

ظاهرا قیافه ی خوبی هم داشته ، یک روز توی گذر با دوستش نشسته بودند و  گل می گفتند و گل می شنیدند که یکدفعه جناب رفیق می بیند ، علی آقا کلاهش را درآورد و زیر پایش گذاشت و موهایش را ژولیده و به هم ریخته کرد ،رفیقش با تعجب می پرسد :‌چرا این کار را کردی؟

و بعد از چند دقیقه علی آقا توضیح می دهد که ؛‌ خانمی شوهر دار داشت از دور می آمد ، فکر کردم شاید اگر مرا با این کلاه و این شکل و ظاهر ببیند خوشش بیاید و احساس کند که من از شوهرش زیباتر هستم ، ممکن بود یک نگاهش باعث سردی بین او و همسرش بشود ! 

بعد از این جریان یک اتفاق دیگر هم می افتد و بر سر همان اتفاق علی گندابی متحول می شود و به سفر کربلا می رود و ....

 

جریان علی گندابی را زمانی شنیدم که دبیرستانی بودم‌، شاید اول دبیرستان !

اوج نیاز به دیده شدن !!

همان موقع بود که کتابی آورد و سرکلاس برایمان خواند !

علی جوانمرد این داستان همیشه و همه جا گوشه ی ذهن من بود‌، در بحرانهای مختلف ، در شرایط گوناگون ... مثل یک وجدان درونی که دائم تلنگر می زند ...

البته آن موقع ها فکر نمی کردم که علی  کار شاقی انجام داده باشد ، فکر میکردم هر انسانی که یک ذره وجدان داشته باشد شاید همین کار را انجام دهد !

درک نمی کردم که چرا یک حرکت به این سادگی می تواند آنقدر ارزشمند باشد که از یک لات بی سرو پا یک عالم و عارف بسازد که آخرش هم ...

اما حالا می فهمم ...

می دانید ، خارج از گود همیشه همه چیز ساده و آسان است ، بخصوص اگر نوجوان هم باشی ...

اما داخل گود که شدی ، همه چیز عوض می شود ، الان داستان دیگر داستان تو هست ،‌تو باید بگذری ، مبارزه کنی ، دیده نشوی ، بشکنی ، با دلت کنار بیایی،‌چشم بپوشی ، سکوت کنی و ... ساده نیست !

داستان علی گندابی ، تنها منحصر به یک جریان ساده نمی شود ، بحث ، بحث جوانمردی است ، بحث صفات عالیه ، بحث گذشت ، شاید ظاهر ساده ای داشته باشد اما قطعا معرفت عمیقی پشتش پنهان شده ... !!!

زندگی همه ما جمع امتحانهای ساده و روزمره ی خداست ! که با بی قیدی از کنارشان میگذریم ، توجیه می کنیم ، به خودمان حق می دهیم ... شاید اگر از پس یکی از همین امتحانهای ساده برآمده بودیم تا حالا کسی شده بودیم برای خودمان ...

قویتر از آن چیزی که الان هستیم ...

شاید ...

 

1 ) منطقه ى گنداب همدان که امروز جزء شهر شده

2 ) داستان کاملش را اینجا می توانید بشنوید

3 ) جامعه ی اسلامی و توحیدی ما چقدر نمود این حرکات جوانمردانه است؟!!

4) ژولیده نه ، اما محرک هم نباشیم ...

 


  

در شبی تیره و سرد

           تخت حس خواهد کرد

                                 که سبک تر شده است !!

باورش سخت است ...

اما امکانش به همین راحتی است که خواندی ..

.

.

.

.

کم کم ماه رمضان هم بارش را می بندد و میرود ... !

مثل بقیه ی ماهها ...

دیگر می توانیم  سر کار ، به مقدار کافی چایی بخوریم...

می توانیم بساط ناهار و شام رو کما فی سابق به پا کنیم ...

دوباره دست و بالمان برای گناه کردن باز می شود ...

هر چه هم که نباشی ، ماه رمضان برایت یک توفیق اجباری است ...

ماه رمضان غریبی بود ... !

روزهای گرم و بلند شهریور ماه  به علاوه تشنگی و گرسنگی ، گاهی آدمها را  کلافه می کرد ...

اما زود گذشت ، خیلی زود ، زودتر از حتی وقت هایی که ساعت 5:30 اذان مغرب را  می گفتند و آنقدر هوا سرد بود که معنای تشنگی را نمی فهمیدی ...

زود گذشت ، مثل همه این سالهای اخیر ...

این سالها یی که بیشتر می شود اسمشان را ماه گذاشت تا سال ...

 

            پ . ن ) هر پایان و تمام شدنی ، انسان را به یاد پایان همه ی پایانهای دنیا می اندازد ...

            پ. ن ) پیشاپیش عیدتان مبارک  


  

بگو دخترم ...

بگو ...

هیچ کس تو رو بخاطر این اعتراف شجاعانه سرزنش نمی کنه ...

بگو ...

بگو که یه شب از سر بیکاری رفتی بلاگ اسکای ...

بعد فکر کردی که خیلی الان توپه ، اما بعدش فهمیدی مفتش گرونه ...

بگو که ممکن چهار روز دیگه از اینجا هم بری ورد پرس ...

بگو !

 

پ. ن )‏دنیاست دیگه ... همینه !


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ